مجله خردسال 235 صفحه 8

فرشته­ها مسجد نزدیک خانه­ی ما خیلی شلوغ بود. هر کس به مسجد می­رفت، هدیه­ای در دست داشت.از مادر پرسیدم: «چرا همه با هدیه به مسجد می­روند؟» مادرم گفت: «امروز، روز جمع­آوری کمک های مرمی است.» پرسیدم: «چرا؟» مادر گفت: «کمک به مردم نیازمند، کاری است که خدا را راضی و خوش حال می­کند. برای همین هم، همه در این روز هدیه­های خود را در یک جا جمع می­کنند تا به دست مردمی که به آن­ها نیاز دارند برسد.» گفتم: «من هم می­خواهم هدیه­ای به مسجد ببرم.» مادر گفت: «چه کار خوبی!» بعد من و مادر به مغازه­ای رفتیم. مادرم یک بلوز خرید و آن را در کاغذ کادویی پیچیـد و گفت: «فکر می­کنم این هدیه­ی خوبی باشد.» گفتم: «این خیلی کم و کوچک است. من می­خواهم یک هدیه­ی بزرگ و مهم ببرم. دلم می­خواهد خدا را خوش­حال و راضی کنم.» مادر گفت: «خدا به دست­های تو نگاه می­کند که با آن­ها به دیگـران کمک کنـی، نه بـه چـیزی کـه در دست داری. خدا از کار تو خوش­حال می­شود، نه از بزرگی و یا کوچکی هدیه­ی تو.» من و مادرم با هم به مسجد رفتیم و من هدیه­ام را روی بقیه­ی هدیه­ها گذاشتم. خدا دست­های مرا دید. می­دانم که او خوش­حال و راضی بود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 235صفحه 8