مجله خردسال 239 صفحه 22

مادر من... مادر من در یک فروشگاه لباس کار می­کند. او فروشنده است. هر وقت کسی به فروشگاه می­آید، مادر من به او کمک می­کند تا لباسی را که دوست دارد، بخرد. فروشگاهی که مادر من آن­جا کار می­کند، پر از لباس است. یک بار من، با مادرم به فروشگاه رفتم. آن­جا پر از لباس بود. من پشت لباس­ها پنهان شدم. وقتی مادرم می­خواست برای یکی از مشتری­ها لباس ببرد، من پریدم بیرون و با او شوخی کردم. مادرم خندید و گفت: «وای! تو مرا ترساندی!» مادرم حتی وقتی که می­ترسد می­خندد! او مهربان­ترین و خنده روترین مادر دنیا است.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 239صفحه 22