مجله خردسال 246 صفحه 4

شوخی مرجان کشاورزی آزاد یکی بود، یکی نبود. یک روز قشنگ و آفتابی، میمون به در خانه­ی سنجاب رفت و گفت: «بیا برویم تمشک بچینیم!» سنجاب گفت: «اصلاً حوصله ندارم. خیلی دلم گرفته.» میمون با تعجب پرسید: «دلت گرفته؟ چرا گرفته؟ اصلاً چی را گرفته؟» سنجاب گفت: «شوخی نکن میمون.» سنجاب توی خانه رفت و در را بست. میمون با عجله پیش فیل رفت و گفت: «باید یک کاری بکنیم. دل سنجاب یک چیزی را گرفته واو را ناراحت کرده!» فیل کمی فکر کرد و گفت:«چی را گرفته؟» میمون گفت:«نمی­دانم، فقط می­دانم که سنجاب از این کار دلش خیـلی ناراحت است و اصـلاً حوصـله ندارد. فیل گفت: «پس هر طور شده باید به او کمک کنیم تا دلش، چیزی را که گرفته، ول کند.» فیل و میمون پیش خرس رفتند و گفتند: «شاید تو بدانی چه طـوری می­توانیم به سنجاب کمک کنیم.» وقتی خرس ماجرای دل سنجاب را شنید گفت: «بهتر است پیش او برویم و خودمان ببینیم که دل سنجاب چه چیزی را گرفته.» میمون و فیل و خرس به خانه­ی سنجاب رفتند. وقتی سنجاب آن­ها را دید، خیلی.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 246صفحه 4