مجله خردسال 248 صفحه 21

با نوه­ی کوچولویش بازی کرد. بعد هم او را خواباند. برای او قصه گفت. میمون پیر دیگر تنها و غمگین نبود و خدا را شکر می­کرد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 248صفحه 21