مجله خردسال 286 صفحه 16

خدایا ... سوسن طاقدیس خدایا دیروز، بنزین ماشین ما تمام شد و راه نرفت. مثل وقتی که من غذا نمی خورم، بی حال می شوم و نمی توانم راه بروم. چه خوب که پمپ بنزین نزدیک بود. چون من و بابا و چند تا آقای مهربان باید ماشین را هل می دادیم تا به پمپ بنزین برسد. وقتی به ماشین بنزین دادیم دوباره راه افتاد. خیلی هم سرحال بود. معلوم بود که سیر سیر شده است. من دستم را به بنزین زدم. دستم بدبو شد. داد کشیدم:« اه اه » بابا به من خندید همه خندیدند و گفتند:« بنزین که خوردنی نیست.» من خیلی خوش حال شدم که بنزین خوردنی نیست. دلم برای ماشین ها سوخت که مجبورند به جای غذاهای خوش مزه، بنزین بخورند. خدایا متشکرم که مجبور نیستم بنزین بخورم، شاید اگر بنزین می خوردم، موقع راه رفتن از دماغم دود بیرون می آمد. مثل ماشین ها که دود می کنند. وای خدایا من خیلی ممنونم که دود نمی کنم!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 286صفحه 16