اما از دیدن سنگی که راه می رفت ترسید و برگشت روی درخت پیش مادرش. مادر خندید و گفت:« جان من! این سنگ نیست لاک پشت است و اصلاً ترس ندارد. بچه کوالا خیالش راحت شد. بغل مادر نشست و لاک پشت بزرگ را تماشا کرد.