مجله خردسال 306 صفحه 6

برسد، آدم برفی رفت و رفت،هر چه که می رفت گرسنه تر می شد. در راه از گنجشک نشانی بابا آشپز را پرسید. گنجشک گفت:«بوی غذا را دنبال کن، به او می رسی!»آدم برفی گرسنه و خسته و بیحال زیر درختی نشست و کم کم خوابش برد. کمی بعد با سروصدای اطرافش از خواب بیدار شد. بابا آشپز با یک ظرف پر از سوپ جو کنارش ایستاده بود و به او لبخند می زد. خرگوش و گنجشک هم بودند. بابا آشپز گفت:«خوب شد این ها مرا خبر کردند وگرنه معلوم نبود از گرسنگی په بلایی سرت به می آمد. حالا بیا کمی از سوپ جو بخور ببین خوش مزه است یا نه؟!»آدمبرفی تشکر کرد و گفت:«از بویش معلوم است که خیلی خوش مزه است!» و هورتی سوپ را سر کشید. آدم برفی گفت:«هم بویش خوب است، هم طعمش!»همه خندیدند و آدم برفی نفهمید آن ها برای چی می خندند. اما من و تو می دانیم که او دماغ نداشت تا با آن سوچ را بو بکشد. پس چرا این حرف را تکرار می کرد؟ غذایی که ظاهرش خوب باشد ، طعمش خوب باشد و یک بابا آشپز مهربان همآن را پخته باشد، حتماٌ بوی خوبی هم می دهد!مگر نه؟

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 306صفحه 6