مجله خردسال 310 صفحه 6

صدای مرغ را نشنید. او نه قدقد می کرد و نه غرغر. آرام از لانه بیرون می آمد و یک گوشه می نشست. به دیواری که خروس روی آن آواز می خواند نگاه می کرد و نمی توانست دانه بخورد. دلش برای خروس تنگ شده بود. از آن همه غر غر و دعوا و سروصدا، خیلی پشیمان بود. مرغ هر روز لاغر تر می شد. غذا نمی خورد. گردش نمی کرد. با هیچ کس حرف نمی زد. تا این که یک روز اتفاق خوبی افتاد. آقای مزرعه دار، دوباره خروس را پیش مرغ برگرداند. آن ها از دیدن هم خیلی خوشحال شدند. هر دو بال زدند و دور هم چرخیدند. مرغ قدقد کرد اما غرغر نکرد. خروس قوقو خواند، اما بر سر مرغ فریاد نزد. آن ها در کنار هم خیلی خوش حال بودند و دلشان می خواست برای همیشه پیش هم بمانند. از آن به بعد مزرعه آرام شد و همسایه ها هر صبح با آواز خروس از خواب بیدار شدند، نه با صدای دعوا و غر غر و داد قدقد!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 310صفحه 6