مجله خردسال 313 صفحه 18

کنیم.» خیلی خوش حال شد و گفت:« چی بازی؟» گفت:« هاپچی! قایم باشک.» گفت:« هاپچی! مسابقه ی دو.» گفت:« هاپچی! من حالم خوب نیست.» گفت:« هاپچی! من هم حالم خوب نیست.» گفت:« هاپچی! من بازی نمی کنم.» بعد و و در حالی که هاپچی، هاپچی، عطسه می کردند به طرف خانه هایشان رفتند. با تعجب به آن ها نگاه کرد و گفت:« هاپچی! این دیگر چه جور بازی بود؟» آن روز و و مثل مریض شدند و چند روز هیچ کدام نتوانستند برای بازی از خانه بیرون بیایند. راستی، اگر به حرف مادرش گوش می داد و استراحت می کرد و برای بازی به سراغ و و نمی رفت بهتر نبود؟

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 313صفحه 18