مجله خردسال 320 صفحه 5

یکی بود، یکی نبود. سفید برفی اسم یک خرس کوچولوی قشنگ بود. سفید برفی بازی کردن را خیلی دوست داشت. ماهی خوردن را هم خیلی دوست داشت. ولی حالا زمستان بود و او مثل بقیه ی خرس ها خوابیده بود ... اما نه! خواب نبود! چشم هایش را باز کرد و آهسته از جایش بلند شد و راه افتاد. از لانه بیرون رفت. ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. همه جا پر از برف بود. انگار روی دریا، روی تپه ها، همه جا پتوی سفید کشیده بودند. باد سردی می آمد و دانه های درشت برف را این طرف و آن طرف می پاشید. سفید برفی با خودش گفت:« بهتر است دوستانم را صدا بزنم تا با هم بازی کنیم و ماهی بگیریم!» بعد شروع کرد به داد زدن. مامان خرسه صدای او را شنید. از خواب پرید. دوان دوان، نفس زنان، خودش را به سفید برفی رساند. وقتی او را میان برف ها دید، پرسید:« این جا چه کار می کنی؟ تو باید خوابیده باشی! سفید برفی گفت:« من گرسنه ام، می خواهم با دوستانم بروم ماهی گیری.» مامان

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 320صفحه 5