
فرشتهها
امروز از صبح مهمان داشتیم. پدربزرگ و مادربزرگ و داییعباس به خانهی ما آمده بودند.
عمهجان و بچههایش هم آمده بودند. مادرم خیلی خوشحال بود. او چندجور غذا پخته بود. بوی خوب غذاهای مادرم توی خانه پیچیده بود. من و بچههای عمهجان با هم بازی کردیم. من همهی اسباببازیهایم را برایشان آورده بودم بعد از ناهار، وقتی همه رفتند، من نشستم تا تلویزیون تماشا کنم. مادرم ظرفها را میشست و پدرم خانه را جارو میکرد.
پدر پیش من آمد و گفت: «تو نمیخواهی به ما کمک کنی؟»
گفتم: «من می خواهم تلویزیون تماشا کنم.!» پدر پیش من نشست وگفت:
«یک روز،عده زیادی، بیخبر به خانه امام رفتند. خانمی که در خانهی امام کار میکرد،
با کمک نوهی امام برای همه غذا درست کرد. آنها برای پذیرایی از مهمانهای امام خیلی زحمت کشیدند و حسابی خسته شدند. بعد از غذا، امام به آشپز خانه رفتند، آستینهایشان را بالا زدند و گفتند: «خسته شدید، آمدهام تا در شستن ظرفها به شما کمک کنم.»
پرسیدم: «امام میخواستند ظرف بشویند؟» پدرم دستی به سرم کشید وگفت: «کمک کردن به دیگران تشکر از زحمات آنهاست. امام میخواستند با این کارشان از آنها تشکر کنند.»
تلویزیون را خاموش کردم. به اتاقم رفتم و اسباب بازیهایی را که روی زمین ریخته بودیم، سرجایشان گذاشتم. وقتی مادرم همهی ظرفها را شست و پدر، همه جا را تمیز کرد، اتاق من هم تمیز و مرتب شده بود. ما هر سه باهم نشستم و تلویزیون تماشا کردیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 89صفحه 8