
فرشتهها
همهی ما در خانهی پدربزرگ مهمان بودیم.
دایی عباس و پدرم با پدربزرگ شوخی میکردند. پدرم برای پدربزرگ یک جوک
تعریف کرد،آن وقت پدربزرگ شروع کرد به خندیدن. از خندهی پدربزرگ، مادر و
مادربزرگ هم خندهشان گرفت. بعد مادربزرگ دستهایشان را رو به آسمان گرفت
و گفت:«خدایا شکر! خدایا همهی عزیزان مرا سالم نگهدار! خدایا! پشت و پناه
همهی عزیزان من باش.»
همه ساکت شدند و به دعای مادربزرگ گوش دادند. به مادر گفتم:«چرا مادربزرگ
دعاکرد؟» مادرم گفت:«هر وقت خوشحال بودی، خدا را شکر کن.هر وقت ناراحت
بودی از او کمک بخواه.هروقت خواستی کاری را شروع کنی از او یاد کن.این
طوری همیشه خدا را در کنارت احساس میکنی. مادربزرگ از این که همه سالم و
شاد دور هم جمع شدهایم خوش حال است و برای این همه شادی، خدا را شکر
میکند.»
من میدانم که خدا همیشه در کنار ما است. مهم این است که ما همیشه به یاد او باشیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 232صفحه 8