روی گل سرخ نشسته بود و شیره گل را میمکید او را دید با خودش گفت: «به به عجب خوشمزه و رنگارنگی!»
و آرام آرام به طرفش رفت. چشمش به افتاد. با خودش گفت: «به به عجب غذای چاق و چلهای»
و آرام آرام به طرفش رفت. را دید. با خودش گفت: « به به چه غذاهای خوبی را میخورد. را میخورد. شهد گل را و من را می خورم. یعنی همه آنها را میخورم.»
را دید. با خودش گفت: «با آن که زیاد از روباه خوشم نمی آید اما برای صبحانه بد نیست.
و آرام آرام به طرفش رفت. را دید تفنگ را به طرفش نشانه رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 01صفحه 20