مجله خردسال 01 صفحه 24

یک درخت، چهار تا کلاغ چی سوخته است افسانه شعباننژاد یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود روی یک درخت چهار تا کلاغ نشسته بودند. کلاغها از اینجا و آنجا حرف میزدند. یکدفعه یکی از آنها نوکش را تکان داد و گفت: « بوی سوختن میآید فکر کنم آش خاله جان است که میسوزد.» کلاغ دومی نوکش را تکان داد و گفت: «بوی آش سوخته نیست. فکر کنم نان عمه جان است که میسوزد.» کلغ سومی سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و گفت: «نه بوی آش سوخته است نه بوی نان سوخته فکر کنم کباب خان عمو است که میسوزد.» کلاغ چهارمی گوشهایش را تیز کرد و گفت: «صدایی میآید بعد هم پر زد و بالا رفت از آن بالا فیله را دید که داشت گریه میکرد کلاغ چهارمی پرید و به او رسید. و گفت: «چی شده است؟» فیله گفت: «داشتم آتش توی اجاقم را فوت میکردم که دماغم سوخت.» کلاغ چهارمی پر زد و به لانه برگشت و گفت: « نه بوی آش سوخته بود نه بوی نان و کباب سوخته بوی دماغ سوخته بود دماغ فیله سوخته است.» سه تا کلاغ قارقار خندیدند کلاغ چهارم گفت: «این که خنده ندارد بیایید برویم و به آقا فیله که دماغش سوخته کمک کنیم.» چهار تا کلاغ پریدند و رفتندتا به فیل دماغ سوخته کمک کنند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 01صفحه 24