مجله خردسال 02 صفحه 7

فرشتهها در خانه ما یک قاب عکس هست که در آن پیرمرد مهربانی به من نگاه میکند. امروز مادرم یک شمع به من داد تا آن را کنار قاب عکس روشن کنم. مادرم گفت: «او بچهها را خیلی دوست داشت برای همین هم وقتی پیش خدا رفت همه بچهها برایش شمع روشن کردند. پرسیدم: من هم روشن کردم؟ مادرم گفت: آن موقع تو هنوز به دنیا نیامده بودی. پرسیدم: او شمعهای ما را میبیند؟ مادرم گفت: فرشتهها نور شمعها را برای او میبرند. من عکس او را بوسیدم. شیشه قاب عکس سرد بود و من نتوانستم صورت نرم او را ببوسم. گفتم: کاش آن موقع به دنیا آمده بودم و او را میبوسیدم. مادرم گفت: فرشتهها بوسه تو را هم همراه نور شمعها برای امام میبرند. من میدانم که امام خوشحال است چون توی عکس همیشه به من میخندد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 02صفحه 7