فرشتهها
یک روز به پدرم گفتم: «خانهی ما خیلی کوچک است. من دلم یک خانهی بزرگ میخواهد، شبیه قصر پادشاه قصهها.»
پدرم خندید و گفت: «آنهــایی که در قصر زندگی میکنند پول زیــادی دارند.» من گفتم: «ولی مردم از پادشاهان میترسند و به حرفشان گوش میکنند. من هم دلم میخواهد هر دستوری که میدهم، همه به حرفهای من گوش کنند.»
پدرم کمی فکر کرد و گفت: «فردا تو را به خانهی کسی میبـرم که همهی مردم ایران به حرفهـایش گوش میکردند و دستورهایش را گوش میدادند، چـون او را دوست داشتند.» فردای آن روز، با پدر به محلهای رفتیم که بیشتر شبیه روستا بود. پدرم گفت: «این جـا جمـاران است.» من خوشحـال شـدم چون میدانستـم خانهی امـام خمینی آن جاست. در بین خـانههای کوچک جماران، دنبال یک قصر میگشتـم، امـا پدرم مرا به کوچــهای برد که یک حسینیه آن جـا بود. پدرم گفت: «امام خمینی در این جا با مردم دیدار میکرد.» من تعجب کردم، چون حسینیهی جماران از مسجد محلهی ما هم کوچکتر بود.
کنار حسینیه یک در بود. پدرم در زد. در را که باز کردند، خانهی کوچکی را دیدم شبیه به خانهی پدربزرگم. پدرم گفت: «این جا خانهی امام است.» اول باور نکردم، اما وقتی از پشت پنجره وسایل اتـاق امام را دیدم، باورم شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 22صفحه 8