مجله خردسال 22 صفحه 8

فرشته­ها یک روز به پدرم گفتم: «خانه­ی ما خیلی کوچک است. من دلم یک خانه­ی بزرگ می­خواهد، شبیه قصر پادشاه قصه­ها.» پدرم خندید و گفت: «آن­هــایی که در قصر زندگی می­کنند پول زیــادی دارند.» من گفتم: «ولی مردم از پادشاهان می­ترسند و به حرفشان گوش می­کنند. من هم دلم می­خواهد هر دستوری که می­دهم، همه به حرف­های من گوش کنند.» پدرم کمی فکر کرد و گفت: «فردا تو را به خانه­ی کسی می­بـرم که همه­ی مردم ایران به حرف­هـایش گوش می­کردند و دستور­هایش را گوش می­دادند، چـون او را دوست داشتند.» فردای آن روز، با پدر به محله­ای رفتیم که بیشتر شبیه روستا بود. پدرم گفت: «این جـا جمـاران است.» من خوشحـال شـدم چون می­دانستـم خانه­ی امـام خمینی آن جاست. در بین خـانه­های کوچک جماران، دنبال یک قصر می­گشتـم، امـا پدرم مرا به کوچــه­ای برد که یک حسینیه آن جـا بود. پدرم گفت: «امام خمینی در این جا با مردم دیدار می­کرد.» من تعجب کردم، چون حسینیه­ی جماران از مسجد محله­ی ما هم کوچکتر بود. کنار حسینیه یک در بود. پدرم در زد. در را که باز کردند، خانه­ی کوچکی را دیدم شبیه به خانه­ی پدربزرگم. پدرم گفت: «این جا خانه­ی امام است.» اول باور نکردم، اما وقتی از پشت پنجره وسایل اتـاق امام را دیدم، باورم شد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 22صفحه 8