مجله خردسال 71 صفحه 19

«ای بد صدا، بعد از این که را خوردم تو را هم میخورم.» ترسید و پا به فرار گذاشت، که حسابی ترسیده بود گفت: «هیچ راهی نمانده. الان مرا میخورد.» ناگهان گفت: «چرا یک راه مانده، من کسی را میشناسم که میتواند برای لالایی بخواند.» بعد بــال زد و دوید. بال زد و دوید تا خودش را به مزرعه رساند. روی درخت وسط مزرعه یک لانه داشت. ماجرای و را برای گفت و از او خواست که به جنگل بیاید و برای لالایی بخواند. مهربان قبول کرد و همراه به جنگل رفت. میخواست را یک لقمهی چپ کند که صدای آواز در جنگل پیچید. قشنگترین لالایی دنیا را خواند. خوابآلود شد و آرام آرام چشمهایش را بست. هم چیزی نمانده بود که به خواب برود. اما از بالای درخت پایین پرید و به گفت: «عجله کن! زود از این جا فرار کن!» و و و پا به فرار گذاشتند و هیچ کس نفهمید کی بیدار شد و بالاخره چی خورد!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 71صفحه 19