مجله خردسال 340 صفحه 6

کفشدوزک پر زد و نشست روی پایین ترین برگ. بعد پر زد و رفت روی یک برگ بالاتر. بعد یک برگ بالاتر و بالاتر وبالاتر. تا بالاخره به گل رسید، یک گل خوش بو، با شهدی شیرین. کفشدوزک خیلی خوش حال بود ومثل زنبور و پروانه ، می خندید. حلزونی از آن پایین رد می شد. صدای خنده ی آن ها را می شنید، اما آن ها را نمی دید. کفشدوزک فریاد زد: «بیابالا! پیش ما!» حلزون گفت: «من نمی توانم.» کفشدوزک گفت: « کمی فکر کن. حتماً یک راهس هست!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 340صفحه 6