مجله کودک 01 صفحه 6

- یک روز آتاسای شیشه های مرا می شکند ، یک روز بچه ای دیگر؟ خلاصه یکی هست که شیشه های مرا بشکند ، نه؟ بچه گریه می کرد. آتاسای سرکوچه نشست و به دو تا دوستهایش که یواش یواش می آمدند ، نگاه کرد. آنها آتاسای را نمی دیدند و هرچه دلشان می خواست ، می گفتند. اولی گفت : - امروز آتاسای نبود و من مبصر کلاس شدم. دومی گفت : - تو هم نباشی ، من مبصر می شوم ، نه؟ تو کی به مدرسه نمی آیی ، ها؟ آن دو با هم دعوایشان شد. آتاسای حوصله نداشت دعوا را تماشا کند ، به طرف خیابان رفت. خیابان شلوغ بود. چند ماشین با هم تصادف کرده بودند و صدای بوق بوق ماشینهای دیگر قطع نمی شد. آتاسای از یک اتوبوس بالا رفت ، روی آن ایستاد و گفت : "باز بچه ای با ماشینی تصادف کرده است." بچه بیهوش برروی دست مردی بود و راننده می گفت : - هرروز در این جا یک بچه زیر ماشین می رود. آتاسای با خودش گفت : "فرق نمی کند ، آن روز ماشین به من زد ، امروز ماشینی دیگر به این بچه زده

مجلات دوست کودکانمجله کودک 01صفحه 6