مجله کودک 01 صفحه 13

دهقان فداکار قصه ای از فداکاری درشت علی خواجوی قصه های مدرسه درشت علی خواجوی بعد از یک روز کار سخت در مزرعه ، به خانه آمده بود و با همسرش مشغول صحبت شده بود. همسر درشت علی به درشت علی گفت : «درشت علی! چرا باید ریزعلی خواجوی فداکاری کند و آنقدر مشهور شود که اسمش را توی کتابها بنویسند ، اما تو که هیکلت هم از او درشت تر است ، نمی توانی به اندازه او مشهور شوی؟» درشت علی گفت : «خوب می گویی چه کار کنم؟» همسرش پاسخ داد : «خوب برو یک مقدار سنگ بچین روی ریل راه آهن ، بعد وقتی قطار آمد ، راننده لوکوموتیو را متوجه خطر کن». درشت علی گفت : «اگر راننده قطار مرا نبیند ، چه می شود؟ می دانی چند نفر را به کشتن می دهیم؟» همسر درشت علی گفت : «چرا تو را نبیند؟ تو هم مثل ریزعلی لباسهایت را آتش می زنی و ... »که درشت علی حرفش را قطع کرد و گفت : «آخه من که یک لباس بیشتر ندارم». همسر درشت علی گفت : «خوب چه عیبی دارد؟ درعوض مشهور می شوی. فکر نمی کنی به یک دست لباس بیارزد؟» درشت علی گفت : «نفت و فانوس را هم که باید از همسایه ها قرض بگیریم. حالا فقط می ماند یک مشکل و آن هم این که اصلا در روستای ما ریل راه آهن وجود ندارد!» همسر درشت علی آهی کشید و گفت : «راست می گویی ، حیف شد ، حالا باید منتظر بمانیم تا به روستای ما هم ریل قطار بکشند. به نظرم خیلی طول بکشد تا مشهور شوی. آره ، خیلی طول می کشد!»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 01صفحه 13