مجله کودک 01 صفحه 16

بود ، یک روز او می آمد به خانه ما و روز بعد ، من. بازی می کردیم ، خوراکی می خوردیم ، حرف می زدیم و خلاصه خوش بودیم. از وقتی که نفیسه به مدرسه رفته بود ، دیگر خیلی کمتر می رسیدیم همدیگر را ببینیم. من از مدرسه بیزار شده بودم. من از مدرسه می ترسیدم ، چشم دیدنش را هم نداشتم. آن روزها فکرش را هم نمی کردم ... روزی که سیل آمد و ساختمان مدرسه را خراب کرد و برد ، از ترس داشتم می مردم. خیلی ترسیدم ... بیشتر از آن موقع ها که از کنارش رد می شدم و به این فکر می کردم که من هم باید روزی بر نیمکت های سفتش بنشینم. دیگر مدرسه ای نیست که من توی کلاسهایش بنشینم و درس یاد بگیرم. دیگر نفیسه ای نیست تا امسال هم مدرسه ای هم شویم. دیگر ابراهیم آقایی نیست که از او توی راه مدرسه آلوچه بخریم. دیگر بازی و خنده ای نیست ... آن روز که سیل آمد ، مدرسه را با خود برد. حالا از مدرسه به جز چند آهن پاره نمانده. سیل با خود نفیسه را هم برد. باورتان می شود هنوز پیدایش نشده!؟ مادرم می گفت آب نفیسه را یک راست برده پیش خدا. دلم برای نفیسه خیلی تنگ شده. برای مدرسه هم همین طور. خانه آنها درست کنار خانۀ ما بود. وقتی که سیل آمد ، نفیسه مهمان خانه خاله اش بود و خانه خاله اش را سیل ویران کرد و حالا خیلی وقت است که دلم برای او تنگ شده. برای او و مدرسه ای که دیگر نیست و من باید صبور باشم تا با کمک همه مردم ، مدرسه ای تازه ساخته شود تا من در آن بتوانم به جای دو نفر درس بخوانم. یکی خودم ، یکی نفیسه!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 01صفحه 16