
آقای همستر گفت: «من فکر نمیکنم که او دوباره خودش را در چنین خطر بزرگی بیندازد؛ مگر این که به خاطر کفش برگردد».
آقای همستر که با دقت به کفش نگاه میکرد، گفت:«بندهای کفش کاملاً بسته هستند، چطور ممکن است که از پای درآمده باشد؟»
سامی گفت: «اگر شما او را دیده بودید متوجه میشدید که او خیلی لاغر است و به همین دلیل، بیل او را میمون بزرگ نامیده است؛ البته بعد از این که او اسم بچه خرس کوچولو را روی بیل گذاشت».
بیل گفت: حتماً وقتی در حال دویدن بود، پایش از کفش بیرون آمده است». خانم تانری گفت : «من قبلاً دلم می خواست او را تنبیه کنم، ولی آنقدر که او لاغر است حالا دلم میخواهد بجای تنبیه کردن به او غذا بدهم».
دیو گفت:«آقای همستر شاید ما به کمک شما به اشتباهمان درباره او پیببریم و قبل از اینکه با مشکل بزرگتری روبهرو شود، به او کمک کنیم».
بیل گفت: «من میتوانم آن کفش را به مدرسه ببرم و به او بدهم و بگویم آگر دوباره این کار را تکرار کند ما به خانة او تلفن خواهیم کرد».
سامی گفت: «این نقشة خوبی نیست . او ممکن است دوباره دعوا راه بیندازد ». دیو گفت: «نه اینطور نیست خانم تانری می توانند فردا به خانة او تلفن کنند و ما کرین و خانوادهاش را ببینیم».
آقای همستر گفت: «خیلی خوب است و تا موقعی که لازم نباشد، من وارد جریان نمی شوم. خوب دیگر باید بروم از بابت قهوه متشکرم. خداحافظ».
روز بعد «خانم تانری » شماره کرین را از مدرسه گرفت و به خانه او تلفن زد. صدایی آشنایی جواب داد: «بفرمایید!» خانم تانری گفت: «من بِکی تانری هستم. میخواهم با خانم هارت، مادر کرین، صحبت کنم.»
صدای آشنا جواب داد: «ولی اینجا محل نگهداری پسرهای فراری است! من هم همسر دکتر استرانگ هستم». خانم تانری گفت: شما «آن» هستید؟ آنجا چکار میکنید؟ «آن» جواب داد : «من هر روز صبح برای کمک به اینجا میآیم. از دست من برایتان کاری ساخته است؟»
«خانم تانری» گفت : « بیل و سامی با پسری به نام کرین هارت دعوا کردهاند. او آنجا زندگی میکند؟»
خانم استرانگ جواب داد: «بله پلیس شهر او را به اینجا فرستاده است».
خانم تانری با تعجب
مجلات دوست کودکانمجله کودک 03صفحه 25