مجله کودک 04 صفحه 6

قصة دوست نقاش ، درخت ، پرنده زهره پریرخ نقاش وسایل کارش را آماده کر تا درخت پیری را که شاخه هایش را باد میبرد، بکشد. پرندهای روی شاخه درخت نشست و به نقاش خیره شد. پرنده پرواز کرد، دور سرنقاش گشت وگوشة بوم او نشست و گفت: "با درخت من چه کار داری ؟" نقاش گفت: " میخواهم عمر دراز درخت را بکشم" پرنده گفت:" بعد با نقاشیات چکار میکنی؟" نقاش گفت :" شاید آن را به کسی هدیه بدهم." پرنده گفت:" او با آن چکار می کند؟" نقاش گفت:" او نقاشی را به دیوار خانهاش میزند." پرنده گفت:" نقاشی همیشه روی آن دیوار میماند؟" نقاش گفت: " شاید روزی او هم نقاشی را به دوستی هدیه بدهد" پرنده گفت:" پس درخت من به سفرمیرود." نقاش خندید وگفت:" نقاشی به سفر میرود و مردمی دور از این درخت و این باغ را به اینجا میآورد." پرنده گفت:" من هم دوست دارم با درختم به سفر بروم." نقاش فکری کرد و گفت: باشد ، پس آرام بنشین. پرنده لحظهای نشست و ناگهان گفت: صبر کن، صبر کن. همین حالا برمیگردم. پرنده رفت و نقاش دست به کار شد . شاخههای پر پیچ و خم را میکشید که پرنده برگشت و گفت: همین حالا پرندهای خوشآواز را دیدم . دوست دارم در نقاشی تو پرندهای خوش آواز در باغ باشم . آن وقت سر کوچکش را آواز خان بالا گرفت. نقاش دست به کار شد. چیزی نگذشته بود که پرنده فریاد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 04صفحه 6