مجله کودک 04 صفحه 15

قصّههای مدرسه تصمیم صغری یک روز که صغری داشت از مدرسه برمیگشت ، توی راه به این فکر افتاد که تصمیم بگیرد. آخر آن روز در مدرسه درس تصمیم کبری را خوانده بود و با خودش فکر میکرد که مگر من چه چیزی از کبری کم دارم که او می تواند تصمیمهای مهم بگیرد و آنقدر مشهور شود که اسمش را توی کتابهای درسی بنویسند، اما کسی مرا نشناسد؟ من هم باید بروم ویک تصمیم مهم بگیرم. صغری هرچه فکر کرد، هیچ چیزی به ذهنش نرسید و هیچ تصمیمی نتوانست بگیرد؛ به همین دلیل تصمیم گرفت که همان کار کبری را تکرار کند. شب شده بود. صغری به پشتبام رفت و کتابش را انداخت سر راه و منتظر شد تا باران ببارد؛ امّا آن شب اصلاً باران نبارید. صغری با خودش گفت: اینطوری نمیشود. اگر باران نیاید که من نمیتوانم تصمیم کبری بگیرم. برای همین یک آفتابه آب برداشت و برد روی پشت بام و کتاب خودش را خیس آب کرد. صبح شد. صغری که فکر میکرد تصمیم بزرگی گرفته است، به افتخار به مدرسه رفت. معلم صغری وقتی کتاب صغری را دید، کلّی با او دعواکرد و او را از کلاس بیرون انداخت. صغری که دیگرنمیتوانست به مدرسه برود، یک تور تصمیمگیری برداشت و رفت دریا تا کلّی تصمیم دریایی صید کند! چند سال بعد صغری توانست یک مغازه تصمیم فروشی بزند و به تمام ادارههایی که نیاز به تصمیمگیریهای مهّم دارند، تصمیم بفروشد. امّا صغری هیچوقت نتوانست به تصمیمهای خود عمل کند تا اینکه یک روز تصمیم گرفت که دیگر هیچ تصمیمی نگیرد. تازه اسم صغری هم هیچوقت توی کتاب درسی نوشته نشد. ما از این داستان نتیجه میگیریم که : 1. هیچوقت تصمیم کبری نگیریم. 2. اگر خواستیم خودمان تصمیم کبری بگیریم، با کتاب خودمان تصمیم کبری نگیریم. 3. اگر با کتاب خودمان تصمیم کبری گرفتیم، نگذاریم معلّم مدرسه موضوع را بفهمد. 4. به تصمیمهایی که میگیریم، عمل کنیم. 5. دنبال مشهور شدن نباشیم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 04صفحه 15