مجله کودک 05 صفحه 28

آینة دوست از پشت پنجره فهمیدهها دوست عزیز سلام. گفته بودی از فهمیدهها بنویسیم. تا پیش از این فکر میکردم فهمیدهها همیشه اسلحه به دست و نارنجک به کمر دارند. اما تو گفتی؛ فهمیدهها فداکارند . فهمیدهها مردم را دوست دارند و کارهای خوب میکنند... حالا میخواهم برای تو از فهمیدهای بنویسم که در همسایگی ما زندگی میکند. اولین بار که او را دیدم سوار بر وانتی بود که اسباب و اثاثیهشان را در آن بار کرده بودند. آنها آمدند و در خانهای که دیوار به دیوار خانه ما بود ساکن شدند. اسمش را همان روز اول یاد گرفتم . او را سعید صدا می کردند. من جلوی در خانه نشسته بودم و اسباب کشی همسایه را تماشا میکردم. سعید لاغر و باریک ولی قوی بود. تا ظهر یک نفس کار کرد. حتی وقتی مادرم برایشان چای برد سعید باز هم مشغول خالی کردن اثاث از پشت وانت بود. یک خواهر کوچک هم داشت که مرتب توی دست و پا بود و نق میزد. اما سعید با او هم مهربان بود. وقتی همة وسایل را داخل خانه بردند، من تا چند روز سعید را ندیدم. بعد هم مدرسهها باز شد و بازی توی کوچه تعطیل شد. مدرسة من خیلی دورتر از خانه بود برای همین هم صبح خیلی زود از خانه بیرون میرفتم و هر صبح سعید را میدیدم که با نان تازه به

مجلات دوست کودکانمجله کودک 05صفحه 28