مجله کودک 05 صفحه 32

داستان دوست شما بشوید علی کوچولو! پدربزرگ گوشة اتاق نشسته بود و کتاب می خواند. علی دم در اتاق ایستاد و گفت: «سلام» پدربزرگ سرش را از روی کتاب برداشت و نگاهی به نوهاش انداخت که با در اتاق ور می رفت. پدربزرگ لبخند زد و گفت: «سلام علی جان بیا تو». علی که منتظر همین حرف بود، پرید توی اتاق و نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. چندتا کتاب روی تاقچه بود و قرآن گوشة دیگر تاقچه و آینه مثل همیشه بالای تاقچه به دیوار چسبیده بود. چشمهای سیاه علی مثل همیشه دنبال چیزی میگشت. پدربزرگ این نگاه را خوب میشناخت. او را نگاه کرد و باز لبخند زد، چشمای علی از روی تاقچه سُر خورد و آمد پایین . مثل همیشه دو تا پشتی کنار دیوار بود و روی زمین چند صفحه روزنامه. اتاق خلوت و مرتب بود و علی توی این اتاق کمتر چیزی برای بازی پیدا میکرد. بیشتر وقت ها میآمد تا با پدربزرگ بازی کند. پدربزرگ همان طور نگاهش می کرد. چشمهای علی، ناگهان

مجلات دوست کودکانمجله کودک 05صفحه 32