مجله کودک 07 صفحه 29

بود و چون پدرش ورزش باستانی کار میکرد، علاقة زیادی به این ورزش داشت. اتفاقاً در این ورزش خیلی هم موفق شد؛ تا آنجایی که یک روز در مراسمی که زن شاه هم آنجا بود، توانست در 3 دقیقه 300 دور بچرخد. در همان مجلس بودکه بازوبند پهلوانی در رشتة چرخش باستانی را به سعید هدیه دادند و از آن به بعد او مشهور شد. عکس پهلوان سعید بر در و دیوار زورخانه نقش بست. همه به او افتخار میکردند. زمان گذشت تا سال 1357شد، مردم در آن سال علیه شاه ظالم راهپیمایی کردند. سعید هم همراه پدر و برادرش به صف آنها پیوست و شعارهای انقلابی سرداد. در همین حال که آن آقا داشت حرف میزد، ناگهان ماشین ترمزکرد و کاغذهای او پخش و پلا شد. من که کمی خندهام گرفته بود، یک مرتبه چشمم به عکسهای دیگری افتاد. با کنجکاوی انگشت روی یکی از عکسها گذاشتم و پرسیدم: «این هم سعید است؟». مرد گفت:« بله، زمانیکه ورزشکارانِ معروف کشور برای پیمان بستن با حضرت امام به منزل امام خمینی رفتند، پهلوان سعید هم با آن ان رفت و یک عکس هم با امام گرفت از همان روز بود که او احساس کرد امام خمینی را بیانداز دوست دارد. گفتم: «آقا ببخشید، اسم شما؟».گفت :«عباسی». گفتم:«آقای عباسی اگر اشکال ندارد ،عکسهای صفحة بعد را هم ببینم». آقای عباسی در حالی کع تعدادی از آنها را جمع و جور میکرد ، آنها را به من داد و گفت: «بیا بگیر، اینها مال خودت باشد. اگر دوست داشتی اینها را به دیوار اتاقت بزن. این عکسها مربوط به جبهة جنگ ایران و عراق است». زیرا یکی از عکسها نوشته بود: «مفقودالاثر سعید طوقانی ». من بغضم را خوردم . گلویم درد میکرد و دیگر نمیتوانستم آب دهانم را قورت بدهم و مجبور شدم چند قطره اشک بریزم تا دلم سبک شود. آقای عباسی سرم را در آغوش گرفت و گفت: «توهم میتوانی یک پهلوان باشی، مثل سعید» و بلافاصله کرایة خودش را به راننده داد و کرایة من را هم حساب کرد و گفت: « پسرم من مسافرم، هفت روز دیگر برمیگردم. اگر بچة همین محله هستی، میتوانی شبها موقع نماز مغرب و عشاء مرا در مسجد قائم ببینی و اگر درباره شهید پهلوان سعید سؤالی داشتی بپرسی،البته میتوانی به مسجد بروی و از سایر دوستان من هم بپرسی. هرطور خودت میخواهی» و بعد خداحافظی کرد و در ماشین را بست و رفت. من هم مثل شما منتظرم تا آقای عباسی از سفر برگردد. این چند شب به مسجد رفتهام و در نماز جماعت شرکت کردهام من در نماز برای همة شهیدان انقلاب دعا کردهام. امیدوارم هرچه زودتر آقای عباسی بیایند. دوباره برایتان نامه مینویسم. بسمه تعالی برادر حمید من رفتهام(منطقه)جنگی.لطفاً دنبال من نگردید طوفانی سعید

مجلات دوست کودکانمجله کودک 07صفحه 29