
داستان دوست
پدربزرگ روزنامه را بست ، و در حالی که به گوشهای خیره شده بود آن را با حوصله تا کرد. انگار هنوز به چیزی که خوانده بود فکر می کرد. عینک را از چشمش برداشت و روی میز گذاشت . علی که منتظر بود پدربزرگ روزنامه را کنار بگذارد، با یک جست زدن، از پشت سر پدربزرگ در آمد و دستش را دور گردن او حلقه کرد و گفت: « روزنامهخواندن بس است. حالا من میخواهم آقا بشوم و برایت روضه بخوانم».
پدربزرگ همة خطوط سیاه روزنامه را فراموش کرد و خندید . علی روی صندلی نشست و خواند: «بسم الله الرحمن الرحیم...».
پدربزرگ به دستهای کوچک علی نگاه میکرد و با صدای کودکانة او
مهمان
مجلات دوست کودکانمجله کودک 07صفحه 32