مجله کودک 08 صفحه 5

دلم میخواست با عبادت آن شب، همة اینها را جبران کنم. میخواستم آدم دیگری بشوم، میخواستم مهمان خوبی برای خدا باشم... با این فکرها به خواب رفتم، خوابی سنگین و طولانی، آن قدر سنگین که صدای زنگ ساعت کوکیام را نشنیدم. مادر برای سحری صدایم زده بود امّا نشنیدم. پدر در گوشم گفته بود: مگر نمی خواستی امسال روزه بگیری؟ بیدار شو پسرم، الان اذان می گویند... بازهم نشنیدم. امان از دست آن خواب سنگین و و طولانی. نزدیک اذان صبح بود که چشمهایم باز شد. چند لحظه مبهوت بودم. یادم نمیآمد که به خودم چه قولی داده بودم. یادم نمیآمد که آن شب، اوّلین شب ماه مضان بود. امّا صدای دلنشین دعای سحر همراه با صدای قاشق و چنگال سفرة سحری، همه چیز را به یادم آورد. قلبم تیرکشید. به تندی از جا برخاستم. چراغ را روشن کردم . با دیدن ساعت وارفتم. فقط چند دقیقه به اذان صبح مانده بود. نگران سحری نخوردنم نبودم. از بدقولیام با خدا کلافه بودم چقدر برنامهریزی کرده بودم! چه قول و قرارها که نگذاشته بودم! امّا حالا چه؟ بغض کرده بودم. پدر آمد و دستهایم را گرفت و با خود به کنار سفره برد. مادر با عجله، غذایی در بشقاب کشید و به دستم داد. آنها نگران گرسنگیام بودند، امّا من... دعای سحر تمام شد. صدای پیر و دلنشینی از پشت رادیو گفت: «حتّی خوابتان نیز در این ماه عبادت است...» بقیه حرفها را نشنیدم. امّا همین یک جمله کافی بود که خستگی را از تنم بگیرد. اشتیاق تازهای گرفتم. لقمههای غذایم را با اشتها خوردم و وقتی تیکتاک ضربههای قبل از اذان پخش می شد، با خودم گفتم: «مهم نیست که دیر از خواب بیدار شدم. ماه رمضان آنقدر خوب است که خدای مهربان، خوابهای ما را هم در این ماه به حساب عبادت میگذارد.» چه روزة شیرینی بود روزة آن سال! سردبیر فردا شب، شب اوّل میهمانی خداست. دوست، فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را به شما دوستان کوچک خدا تبریک میگوید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 08صفحه 5