
توی گردنم بود، گرفت دستـش، خواستـم ازش بگیرم. دستم را بردم بالا تا با مشت بکوبم روی دستش. زدم؛ ولی دردش نیامد. صورتش را آورد جلو و یکدفعه پستانک مرا گذاشت دهنش. من بغض کردم. این دفعه واقعاً میخواستم گریه کنم و مامانـی را صدا بزنم. مامانی و بابایـی اصلاً حواسشان به ما و آن بچۀ فضول نبود. بابایی میگفت: «ببینید الان وضعیت فرق داره، زمونه عوض شده، این خیلی خوبه که آدم به یاد گذشتگانش باشه؛ ولی خوب باید اسم بچهها رو یک چیزی انتخاب کرد که امروزیتر باشه و بچهها که بزرگتر شدن، بیشتر خوششون بیاد. اگه به این...
من هی غرغر میکردم، هنوز نمیخواستم گریه کنم؛ ولی مامانی و بابایی اصلاً حواسشان به آن فضول نبود که دارد پستانک مرا میخورد. من هی غر زدم و مشت لگد برایش ولکردم، بعد یکهو آن بچه، پستانک را درآورد و چپاند توی دهن من، حالم به هم خورد، با زبانم شوتش کردم بیرون و تف کردم. دیگر نمیشد چیزی نگفت.زدم زیر گریه همهاش تقصیر مامانی و بابایی بود که همهاش داشتند حرف میزدند
و هی سر اسم ما دعوا میکردند. آن قل من گفت:
«بیچاره، بلند بلند گریه کن، جیغ بزن».
من هم زدم زیر گریه، گریه هم داشت؛
چون آن بچۀ فضول دوباره پستانک دهنی را
آورده بود که بکند توی دهنم. من اول سفت
دهنم را بستم؛ ولی او این چیزها حالیاش
نبود، به زور میخواست آن را بچباند توی
دهنم. من زدم زیر گریه، بابایی همان طور
که داشت حرف میزد، بغلم کرد و تکانم
داد.
من میترسیدم آن بچه برود
سراغ برادرم که رفت؛ ولی تا
دست زد به پستانک
برادرم، برادرم جیغ و داد
راه انداخت و مامانی هم
فوری او را بغل کرد و به آن
بچه چشم غره رفت و بچه
هم زد زیر گریه و دوید و رفت
پیش مامانیاش.
نوی بغل مامانی و بابایی دیگر خیالمان راحت بود. بابایی که حرف میزد، من توی بغلش، زیر گلویش را میدیدم که پر از خارهای ریز ریز بود.
بعد مامانی گفت: «ما براشون اسم انتخاب کردیم... اسم این رو گذاشتیم محمد حسین.»
بعد بابایی مرا نشان مهمانها داد و گفت: «این یکی هم محمد مهدیه.»
ما که خودمان اسم داشتیم، اسممان وروجک بـود، ولی باز هم برایمان اسم گذاشتند؛ تازه من و برادرم دو تا بودیم؛ ولی آنها چهار تا اسم برایمان گذاشتند، دوتا برای من، دوتا برای برادرم که با وروجک میشد پنج تا.
بعد بــابـایی گفـت: «ان شـاءا... همـه بپسنـدند.» برادرم گفت: «اسم مال ماست به اونا چه!»
آن بچه فضول که نشسته بود توی بغل مامانیاش، حسودیاش شد و برای من زبان درآورد. من هم زور زدم تا زبانم را برایش درآوردم؛ ولی خوب بلد نبودم. باید تمرین میکردم.
ویژه فلسطین
شرح بازی روی جلد
بازی
نبرد
سنگ
مجلات دوست کودکانمجله کودک 12صفحه 13