مجله کودک 13 صفحه 7

مراسم آماده می­کردو ما احساس می­کردیم که واقعاً برای تولد عیسی مسیح آماده می­شویم. در ایام کریسمس،قبایل مختلف به دیدار یکدیگر می­رفتند. همیشه فکر می­کردم کریسمس همین است.خانه­ها را با کاغذهای رنگی تزئین می­کردیم.بچه­ها عاشق تزئین خانه­ها و مدارشان با کاغذ­های رنگارنگ و مواج بودند. مراسم مذهبی شب کریسمس،در کلیسا برگزار می­شد و بعد از آن همه به خیابانها می­رفتند تا درجشن شرکت کنند.مردم با صدای موسیقی­های سنتی و محلی شاد و خوشحال بودند.بعد از یک جشن با شکوه و به یادماندنی،برای خواندن دعا وسرود به کلیسا برگشتیم تا معنی و مفهوم تولد مبارک عیسی مسیح را به یاد بیاوریم. همیشه فکر می­کردیم اینها تمام چیزهایی است که کریسمس نامیده می­شود. بعد از مراسم مذهبی،بچه­ها هدایایی ازقبیل شکلات،شیرینی و بیسکویت می­گرفتندو ما اینها را هدایایی از طرف بابانوئل می­دانستیم.همۀ اینها برای ما به معنای کریسمس بوداَه!ای کاش این خاطرات حقیقی بودند!در حالی که امشب همه چیز متفاوت بود و می­دانستم که با این شرایط هرگز کریسمس نخواهد آمد. از آوریل سال گذشته سربازان دشمن به دهکدۀ ما حمله کردند و دختر و پسرهای جوان را با خود بردند،همه ناراحت و مأیوس بودند. اعضای خانواده­ها از هم جداشده و بعضی از آنها هم کشته شده بودند.بقیه مجبور به پیاده­روی طولانی و کار سخت و طاقت فرسا بودیم. اغلب گرسنه بود یم و غذای خیلی کمی به ما می­دادند. سربازان همه چیز را در دهکدة ما سوزاندند و نابود کردند. در شبی بارانی توانستیم به طور معجزه آسایی از دست سربازان فرار کنیم و بعد از چند هفته سرگرد انی در جنگل­های منطقه، تصمیم گرفتیم به روستای سوختة خودمان بازگردیم. اکثر ما بیمار و خسته و ناامید بودیم. بیشتر اعضای قبیله دیگر در بین ما نبودند. هیچ انگیزه­ای برای اینکه بدانیم چه روزی است و چه زمانی، نداشتیم. تا اینکه مادربزرگ بیمارم متوجه گل زرد و قرمزی شد که ما آن را «آتش در کوهستان» می­نامیم و این گل علامت فرا رسیدن کریسمس است. از زمانی که او بخاطر می­آورد، تنها در زمان کریسمس این گل شکوفا می­شد. چگونه کریسمس می­توانست بدون والدینم و دهکده­ام از راه برسد؟ چگونه می­توانست زمان کریسمس باشد، در حالی که از ماه آوریل ما روی صلح و آرامش را ندیده بودیم، آنچه بود جنگ و درد و رنج بود. مادربزرگ شب قبل از مرگش خواست که مثل هر سال شب کریسمس را جشن بگیریم. چطور می­توانستیم بدون او عید داشته باشیم؟ در حالی که به کریسمس شاد گذشته و درد و رنج حالا فکر می­کردم، صدای بوق ماشینی را شنیدم؛ نه یک ماشین بلکه چند تا در راه دهکده ما بودند. اول فکر کردیم که آنها ماشین­هایی پر از افراد مسلح هستند. بنابراین در جنگل پنهان شدیم. اما با کمال تعجب، متوجه شدیم آنها نظامی نیستند بلکه مسافرانی معمولی بودند که از ترس برخورد با مینهایی که سربازها در جاده کار

مجلات دوست کودکانمجله کودک 13صفحه 7