مجله کودک 13 صفحه 12

قسمت ششم موش چه جور آدمی داستان های یک قل،دوقل طاهره ایبد آن قدر بد بود، آن قدر بد بود که خیلی ترسناک بود، موشه را می­گویم. همین دیروز دیدمش،آن قُل دیگرم هم اورا دید.دیروز مامانی و مامانی بزرگ، من وآن قُل دیگرم، یعنی محمد حسین را بغل کردند و گذاشتند توی یک چیزی که مثل تخت بود؛ وی تخت نبود.چهارتا گِردی زیرش بود؛ مثل سر جغجغه؛ ولی بزرگتر بود و می­چرخید.آن چیز، یک چیزی هم بالایش داشت که مامانی ان را می­گرفت و هل می­داد جلو و آن وقت حرکت می­کرد. توی آن یک بالش و یک تشک هم بود که من و محمد حسین خوابیده بودیم روی آن. بعد مامانی یک ملحفه کشید روی ما و آن چیز را هل دادو راه افتادیم،آن قدر­خوب بود، آن­قدر خوب بود، خیلی مزه می­داد. کلی کیف داشت، ما دوتایی راحت دراز کشیده بودیم و این طرف و آن طرف و بالای سرمان را نگا ­می­کردیم. نمیدانستیم که ما را کجا می­برند. اصلاَ اینجا با شکم مامانی خیلی خیلی فرق داشت. خیلی خوب بود.این جا خیلی خیلی خیلی بزرگتربود،. از هزار تا سیصد تا شکم هم بزرگتر بود. چیزهای زیادی هم تویش بود که من ومحمد حسین، اصلاَ آنها را نمی­شناختیم. وقتی از خانه آمدیم بیرون،توی راهی که می­رفتیم، این طرف و آن طرف، یک چیزهایی بود که خیلی خیلی قدشان بلند بود. از بابایی هم بلندتر. اصلاً اگر چند تا بابایی هم می­گذاشتند روی هم، باز هم آن چیزها بلندتر بودند. آنها یک تنۀ صاف بلند داشتند که رنگشان مثل صورت بابایی بود یعنی سفید نبود. بعد یکدفعه بالای سرشان پر از مو بود که توی هوا پخش شده بود. نه مو نبود ، مثل موهای مامان بود که وقتی می­خوابید روی بالش پخش می­شد؛ ولی مثل مو، نخ نخی نبود. رنگشان هم سیاه نبود. سبز بود محمد حسین می گفت: «محمد مهدی، دنیا چیه؟» گفتم:«نمی­دونم.کاشکی می­شد از مامانی بپرسیم. خوشگلن، نه؟» اما یکدفعه یک چیزی دیدیم که خیلی خیلی ترس داشت. محمد حسین تندی لبهایش را جمع کرد که گریه کند. من هم می­خواستم گریه کنم. حیف که هنوز بلد نبودیم راه برویم، و گرنه دوتایی پا می­شدیم و فرار می­کردیم. من و محمد حسین دست همدیگر را گرفتیم حسابی ترسیدیم. آن چیز خیلی ترس داشت. برای این که یک موش بود که نی نی می­خورد.آن زنی که آمده بود خانه­مان، به من و محمد حسین گفت که موش بخوردتان. موشه خیلی خیلی گنده بود. یک چیزی بود مثل تخت من و محمد حسین؛ ولی خیلی خیلی گنده تر، خیلی هم سفت تر بود. چهار تا گردی هم، مثل همین چیزی که ما تویش بودیم، زیرش بود ؛ ولی گنده­تر. دوتا چشم گنده هم داشت که بعضی وقت­ها از آنها آتش می­آمد بیرون­و همه جا روشن می­شد؛ ولی آتشش داغ نبود. موشه دوتا آدم بزرگ و یک نی نی را خورده بود. از قسمت بالای شکمش، قشنگ پیدا بود،آدم­هایی که خورده بود، توی شکمش نشسته بودند و بیرون را نگاه می­کردند. مامانی و مامانی بزرگ اصلاًحواسشان به موشه نبود، حتماً اگر او را می­دیدند، جیغ می­کشیدند. همین جوری داشتند می­رفتند طرف موشه. محمد حسین گفت: «اِ...اِ...اینا چرا همین جوری می­رن؟

مجلات دوست کودکانمجله کودک 13صفحه 12