
گفتم: «نمی..نمیدونم...اَ...
اَلان مو...موشه مارو میخوره».
آن قل دیگرم گفت :«کاشکی...
کاشکی تو شکم مامانی مو...مونده
بودیم»!
چیزی نمانده بود که برسیم به
موشه و او هم من و محمدحسین و
مامانی و مامانی بزرگ را بخورد و
شکمش راپرکند. من و محمدحسین
دیگر داشتیم راستی زاستی گریه
میکردیم که یکدفعه رسیدیم نزدیک
موشه و موشه نعره کشید. انگاری یک
نفر دل مارو گازگرفت. دوتاییمان
جیغ کشیدیم و بلند بلند گریه کردیم.
مامانی و مامانی بزرگ تندی آمدند
پیش ما. مامانی بزرگ، محمد حسین
را بغل کرد و مامانی هم مرا بغل کرد.
مامانی رفت نزدیک موشه. من سفت
چسبیدم بهش. مامانی از موش
میترسید؛ ولی حالا انگار نمیترسید
مامانی بزرگ هم اصلاً از موش
نمیترسید، خیلی شجاع بود؛ ولی
مامانی نباید میرفت پیش موشه،
مامانی سر موشه داد کشید: «چه
خبرته !...واسه چی بوق میزنی،
بچه ها رو ترسوندی، یعنی چی؟»
من نمیدانستم که موشها بوق
میزنند. یکی از آدمهای توی شکم
موشه گفت: «میخواستین نیاین جلو،
میزدم بهتون خوب بود؟»
من بیشترترترسید ،دلم
میخواست زود از آنجا
برویم. باز هم گریه کردم.
محمدحسین هم بیشتر از من جیغ و داد
راه انداخته بودو مامانیبزرگ داشت
تکانش میداد. مامانی بزرگ گفت:
«تو که رانندگی بلد نیستی، نشین پشت
ماشین.»
نمیدانم چرا به جای این که موشه
خودش حرف بزند، همه اش آدم توی
شکمش حرف میزد.آن آقاهه گفت:
«من بلد نیستم رانندگی کنم، یا شما
بلد نیستین دو نفری کالسکه برونین؟!»
بعد خندیدید؛ وقتی خندیدید من آرام
شدم؛ ولی مثل آنوقتی ،نعره
زد، یعنی بوق زد. باز من و محمد حسین
جیغ کشیدیم. بعد موشه تندی راه افتاد
و رفت، از پشت سرش کلی دود میآمد
بیرون.
از بس گریه کردم، آب دماغم آمده
بود بیرون، خیلی بدم آمد خواستم
دماغم را با روسری مامانی پاک کنم
که مامانی نازم کرد و ازتوی کیفش
یک دستمال در آورد و دماغم راگرفت
و گفت: «نترس قربون شکلت برم.
کم کم عادت میکنی.»
مامانی بزرگ هم گفت : «طفلکی
بچهها هنوزمونده با زندگی ماشینی
عادت کنن.»
من و محمد حسین از حرفهای
آنها هیچی نمیفهمیدیم. فقط
فهمیدیم آن چیز، موش نبود،چون
مامانی مثل آن موقع که ما توی
شکمش بودیم،بالا و پایین نپرید و
جیغ نزد: «موش! موش!»
ولی ما بالاخرهباید بفهمیم موش
چه جور آدمی است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 13صفحه 13