
یواشکی فرار کردم تا کرین را پیدا کنم،به هر جایی که
فکر میکردم کرین به آنجا رفته باشد سر زدم ولی بیفایده
بود.»
دیو پرسید: «چرا به سراغ کپی نرفتی؟»جیمی گفت:
«چون میترسیدم آنجا کسی مراقب من باشد.»
خانم تانری پرسید: «شبها کجا میخوابیدی؟»جیمی
گفت: «وقتی هوا گرم بود در پارکها میخوابیدم و وقتی کم
کم هوا سرد شد به گلخانهتی که شما مرا در آنجا پیدا کردید
رفتم. قبلاً هم با کرین به آنجا رفته بودیم.حدوداً نیم
ساعت بعد از اینکه وارد گلخانه شدم، در را قفل کردند. چند
روز در آنجا ماندم و چیزی هم برای خوردن نداشتم،تا
اینکه چند نفر آمدند تا گلدانها را جابجا کنند. من به ناچار
در گودالی که در زیر یکی از گلدانهای بزرگ بود پنهان
شدم.آنجا خیلی سرد بود. من سرمای سختی خوردم. در
همان موقع تصمیم گرفتم از آنجا
بیرون بیایم و برای کپی پیغامی
بفرستم چون مطمئن بودم که او
پیغام من را به کرین میرساند. بعد
دوباره به همان گلخانه برگشتم.
من دقیقاً یک روز قبل از اینکه شما
من را پیدا کنید،آخرین غذایم را
خورده بودم، بعد از آن حتی دیگر آب
هم نخوردم. شرط میبندم که اگر شما
نیامده بودید،من مرده بودم.
خانم استرانگ گفت: «جیمی ترا بخدا بَس
کن، به چیزهای خوب فکر کن. مثلاً به خوب
شدن و آمدن به خانۀ ما!»
بعد از ظهر آن روز بچهها به خانۀ خانم
استرانگ رفتند تا به کمک یکدیگر اتاقهای
کرین و جیمی را آماده کنند. این کار مدت زیادی طول
کشید. در این فاصله کرین بیشتر وقتش را بعد از مدرسه
با جیمی میگذارند.بالاخره یک روز دکتر استرانگ از
بیمارستان آمدو به بچهها خبرداد که جیمی خیلی بهتر
شده واگر چه هنوز مجبور است بخوابد، ولی فردا به خانه
میآید.
صبح روز شنبه، دکتر استرانگ و کرین به جیمی کمک
کردند تا به خانه بیاید. بچهها و آقای همستر هم آنجا
بودند.خانم استرانگ با خوشحالی کرین و جیمی را در
آغوش گرفت و گفت: «بچههای من،خوش آمدید!»آنها
جیمی را روی تختش خواباندند، سپس تصمیم گرفتند
جشن کوچکی به افتخار جیمی و کرین برپاکنند. سپس
دکتر استرانگ گفت: «پسرهای من،به خانۀ خودتان خوش
آمدید! در ضمن باید بگویم که کرین و جیمی از امروز
عضوی از خانوادۀ ما هستند.»
و حالا پسرهای گمشده زندگی جدیدی را آغاز
میکردند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 13صفحه 25