مجله کودک 13 صفحه 26

پسری که هیچ­کس محبوبه حقیقی تا حالا کجا بودی؟ تا این موقع روز چه کار می­کردی؟» «فوتبال بازی می­کردم. همین کوچۀ بغلی» «چند بار بگم از مدرسه یک راست بیا خونه؟چند بار باید بگم اول به من بگو کجا می­خواهی بروی؟چقدر باید منتظرت باشم؟چقدر باید نگرانت باشم؟اگر چند دقیقه دیرتر می­آمدی به همه بیمارستانها وکلانتری­ها سرزده بودم.» این حرفهای مامان بود که سر من فریاد می­کشید. از این همه سؤال و جواب خسته شده بودم. بعضی وقت­ها فکر می­کردم کاش مامان هیچ وقت نگران نمی­شد. کاش مامان هیچ وقت منتظرم نبود.کاش... مثل همیشه برای این که مامان دیگر سؤال نکند و فریاد نزند،گفتم: «قول می­دهم. دیگه یادم نمی­ره. به جون بابا حالا اجازه می­دی برم پیش حسن؟» حسن دوست تازۀ من بود. اسمش فقط همین بود؛ حسن.خودش هم نمی­دانست چند ساله است، اما مامان می­گفت همسن و سال من است.10-11 ساله. حسن همیشه ظهرها روی پله خانه ما می­نشست و یک نان بربری می­خورد. گاهی اوقات هم یک کیک و نوشابه. من چند روزی بود که با حسن دوست بودم و ظهرها ناهارم را با او نصف می­کردم و او فقط به شرطی قبول می­کرد که من هم نصف نان و نوشابه او را بخورم. با حسن به من خیلی خوش می­گذشت. درست مثل وقت تاب بازی. حسن سواد نداشت اما من به هیچ کس نگفته بودم. می­ترسیدم اگر مامان بفهمد حسن مدرسه نمی­رود، اجازه ندهد با او دوست باشم. حسن گاهی وقت­ها از آشغال گوشۀ در­های خانه­ها یا سرکوچه­ها یک چیزهایی جمع می­کرد و بعد می­برد یک جایی که می­گفت خیلی دور است. پول کمی هم به جای آن آشغال­ها می­گرفت.آنقدر که بتواند ظهرها یک نان را با من نصف کند. یک روز بعد از ظهر حسن از توی کیسۀ آشغال­ها یک ظرف فلزی پیدا کرد. ظرف خیلی سیاه و کثیف بود؛ اما چشمهای حسن از خوشحالی برق می­زد. حسن ظرف را کنار کوچه گذاشت و با هم بازی کردیم. حسن تازه یک گل به من زده بود که یک مرتبه چند تا پلیس به سمت

مجلات دوست کودکانمجله کودک 13صفحه 26