مجله کودک 13 صفحه 27

منتظرش نبود... ما آمدند. هردوی­مان خشکمان زد. وقتی به ما رسیدند دست حسن را محکم کشیدند و گفتند: این را تو دزدیدی؟منظورشان همان ظرف کهنه و کثیف بود، حسن هیچی نگفت. من داد زدم «نه،توی آشغال­ها بود. حسن از توی آشغال­ها پیدایش کرده، خودم دیدم» اما یک مرد بد اخلاق که با پلیس­ها آمده بود گفت: «این ظرف مال من است.این پسر آن را دزدیده!» بابا برای پلیس­ها توضیح داد که حسن پسر خیلی خوبی است. هیچ وقت دعوا نمی­کند. هیچ وقت داد نمی­زند. هیچ وقت توپش را به شیشه همسایه­ها نمی­زند. اما پلیس­ها گفتند: «این پسر بی­سرپرست است. کسی را ندارد. هیچ کس دنبال او به کلانتری نمی­آید. نمی­توانیم او را در این شهر بزرگ رها کنیم.» چندروز است حسن را برده­اند و من چند روز است سر موقع به خانه می­آیم و فقط نصف غذاهایم را می­خورم می­دانم که من از حسن خوشبخت­ترم.خوشبخت­تر از او که هیچ کس منتظرش نیست و هیچ­کس برایش ناهار درست نمی­کند. خوشبخت­تر از او که در دنیا هیچ کس را به جز من که دوستش بودم، نداشت. به خودم قول داده­ام دیگر هرگز دیر به خانه برنگردم. دوست دارم مادرم همیشه منتظر من باشد. دوست دارم همیشه از من بپرسد کجا بودی.دیگر هیج وقت نمی­گذارم نگران شود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 13صفحه 27