مجله کودک 13 صفحه 30

از میان کوچه­های تودرتو، با پایی برهنه و چشمانی گریان می­دوید. شیشۀ عطری را که در دست داشت فشرد و با خودگفت: «این آخرین فرصت من است. باید او را ببینم. برای بازگشت من از گناه و تاریکی، زمانی باقی نمانده. خدایا یاری­ام کن...» از میان دستفروشان بازار گذشت. مردمی که او را به گناه و بدنامی می­شناختند،با نگاهی حیرت­زده مسیر حرکتش را دنبال می­کردند. وقتی به در خانه رسید، نفس در سینه­اش حبس شده بود، لحظه­ای صبر کرد؛ شیشۀ عطر را به سینه فشرد و وارد شد. اهل خانه با دیدن او چند قدم عقب رفتند و پچ پچ­ها آغاز شد: «این زن؟! در این خانه چه می-کند؟...» زن نه چیزی می­شنید و نه کسی را می­دید. مسیر نور را گرفت و وارد اتاقی شد که عیسی (ع) در ان نشسته بود. با دیدن عیسی مسیح چون درختی خشکیده شکست و بر زمین افتاد.چشمانش را برانگشتان پای عیسی (ع) گذاشت و به اندازۀ همۀ دریاهای عالم گریه کرد.تمام عقده­ها و دردهای سالها گناه سیل اشکی شد که بر پاهای خستۀ عیسی (ع) جاری گشت.زن آرام گرفت. درپوش شیشۀ عطر را برداشت وآن را یکسره بر پاهای حضرت عیسی ریخت.همه خاموش بودند و هیچ کس چیزی نمی­گفت؛ اما شمعون، مردی که عیسی (ع9 در خانۀ او مهمان بود لب به سخن گشود و گفت: «اگر می­دانستی که این زن چقدر گناهکار است هرگز پایت را به اشک او آلوده نمی­کردی.» عطر بخشش

مجلات دوست کودکانمجله کودک 13صفحه 30