
برف قویترم. من اینجا نمیمانم تا
از سرما یخبزنم. باید بروم.باید بروم
و خانهای گرم پیدا کنم»
گنجشک پرواز کرد و رفت. همه
جا سفید سفید بود. هم آسمان، هم
زمین. فقط لکۀ کوچک قهوهای
رنگ توی سفیدیها بال میزد و جلو
میرفت.
گنجشک به دور و بر نگاه کرد.
خانۀ گرم زیاد بود. خانههایی که پر از
پنجره بودند. اما پنجرههای بسته.
گنجشک با خودش گفت: «این
پنجرهها خودشان هم از سرما یخ
زدهاند،چهطور میتوانند به من کمک
کنند.روی شاخۀ درختی نشست و به
دور و بر نگاه کرد. جز برف سفید نه
رنگی بود نه چیزی. فقط برف بود،
سفید سفید. قلبش هنوز گرم بود.
سرش را پایین برد. نزدیک سینه؛ تا
نوک یخزدهاش گرم شود. چشمهایش
را بست تا کمی خستگی در کند.
ناگهان بوی خوشی شنید. چشمهایش
را باز کرد. هیچ چیز معلوم نبود. اما
بوی نان داغ وتازه را خوب احساس
میکرد. بالهایش را باز کرد. دوباره
نفس کشید. نه هزار بار نفس کشید
تا بوی نان همۀ تنش را گرم کند.
گنجشک پر زد و پر زد، در مسیری
که بوی گرم نان میآمد. رفت و رفت
تا به نانوایی رسید. آنجا گرم بود.گرمِ
گرم. گنجشک کنار ترازوی نانوایی
نشست و به خردههای نان نوک
زد. بعد، از خستگی سرش را زیر
بالَش برد و خوابید. مرد نانوا
گنجشک را دید، جلو آمد و او را
با دستهای زبر و بزرگش برداشت.
قلب گنجشک که میتپید به دستهای
نانوا میخورد و او احساس میکرد همه
چیززیباست.چقدر گنجشک زیباست.
نان داغ زیباست.آتش زیباست برف
زیباست.
الان سالهاست که گنجشک و
نانوا با هم زندگی میکنند. اگر یک
نانوا دیدی که دستهایش بزرگ است
خوب نگاه کن، شاید گنجشک را هم
همانجا ببینی!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 14صفحه 7