مجله کودک 14 صفحه 7

برف قوی­ترم. من اینجا نمی­مانم تا از سرما یخ­بزنم. باید بروم.باید بروم و خانه­ای گرم پیدا کنم» گنجشک پرواز کرد و رفت. همه جا سفید سفید بود. هم آسمان، هم زمین. فقط لکۀ کوچک قهوه­ای رنگ توی سفیدی­ها بال می­زد و جلو می­رفت. گنجشک به دور و بر نگاه کرد. خانۀ گرم زیاد بود. خانه­هایی که پر از پنجره بودند. اما پنجره­های بسته. گنجشک با خودش گفت: «این پنجره­ها خودشان هم از سرما یخ زده­اند،چه­طور می­توانند به من کمک کنند.روی شاخۀ درختی نشست و به دور و بر نگاه کرد. جز برف سفید نه رنگی بود نه چیزی. فقط برف بود، سفید سفید. قلبش هنوز گرم بود. سرش را پایین برد. نزدیک سینه؛ تا نوک یخ­زده­اش گرم شود. چشمهایش را بست تا کمی خستگی در کند. ناگهان بوی خوشی شنید. چشمهایش را باز کرد. هیچ چیز معلوم نبود. اما بوی نان داغ وتازه را خوب احساس می­کرد. بالهایش را باز کرد. دوباره نفس کشید. نه هزار بار نفس کشید تا بوی نان همۀ تنش را گرم کند. گنجشک پر زد و پر زد، در مسیری که بوی گرم نان می­آمد. رفت و رفت تا به نانوایی رسید. آنجا گرم بود.گرمِ گرم. گنجشک کنار ترازوی نانوایی نشست و به خرده­های نان نوک زد. بعد، از خستگی سرش را زیر بالَش برد و خوابید. مرد نانوا گنجشک را دید، جلو آمد و او را با دستهای زبر و بزرگش برداشت. قلب گنجشک که می­تپید به دستهای نانوا می­خورد و او احساس می­کرد همه چیززیباست.چقدر گنجشک زیباست. نان داغ زیباست.آتش زیباست برف زیباست. الان سالهاست که گنجشک و نانوا با هم زندگی می­کنند. اگر یک نانوا دیدی که دستهایش بزرگ است خوب نگاه کن، شاید گنجشک را هم همانجا ببینی!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 14صفحه 7