
.
هم میخواست گریه کند. من چشمم را بستم و گریه کردم. یکدفعه یک چیزی رفت توی دهنم.
چشمم را باز کردم. مامانی پستانکم را گذاشته بود توی دهنم. با زبانم زدم زیرش و انداختمش
بیرون. مامانی گفت: «چیه وروجکها، باز کولی بازی درآوردین؟»
مامانی خیال میکرد ما داریم بازی کولی میکنیم. من بیشتر عووه،عووه کردم. مامانی بغلم
کرد. گریهام کمتر شد. مامانی گفت: «آروم باش عزیزم، همهاش یک دقیقه طول میکشد.»
آنها میخواستند یک دقیقهای ما را پس بدهند.
از توی یک اتاق، یک پرستار که گنده نبود، داد زد: «شمارۀ 58.»
مامانی راه افتاد. من نمیخواستم بروم. جیغ زدم تا محمدحسین بیاید کمکم.
مامانی میخواست مرا پس بدهد. من هی دست و پا زدم تا از بغل مامانی در
بروم. محمدحسین هم تو کالسکه داشت گریه میکرد. هی کمرش را بلند
میکرد تا پا شود؛ ولی نمیتوانست، مامانی بزرگ رفت سراغ محمدحسین.
من همینطور به محمدحسین نگاه میکردم. من میخواستم پیشش باشم.
داد زدم: «محمدحسین! محمدحسین، نگذار مامانی منو پس بده. من دیگه جیش نمیکنم.»
مامانی رفت توی اتاق. من میخواستم از توی بغل مامانی در بروم، کلاهم هی
تکان خورد و آمد توی چشمم . من دیگر جایی را ندیدم. مامانی مرا
گذاشت روی پایش. کلاهم را کشید عقب و گفت: «نترس عزیزم،
چیزی نیست.»
مامانیِ بد دروغ میگفت. چون یک پرستار آمد نزدیکم. یک
چیزی دستش بود که سرش تیز بود. مامانی آستین مرا زد بالا و
سفت مرا گرفت. پرستار نوک آن چیز را فرو کرد توی دستم. من
جیغ زدم، دستم سوخت. تیزی آن از خارهای صورت بابایی هم
تیزتر بود. فکر کنم آن چیز موش بود که داشت دستم را میخورد.
مامانی بد مرا بغل کرد و هی تکان داد و بوس کرد و گفت:
«الهی بمیرم.»
همه بدنم درد گرفته بود و میلرزید. مامانی نشست تا به
من شیر بدهد. من صورتم را برگردانم، شیر هم نخوردم، من با
مامانی قهر کردم. قهر، قهر تا روز قیامت. مامانی گفت: «کاش
همه واکسنها خوراکی بود، اینقدر این طفلیها درد نمیکشیدن!»
بعد مامانی بزرگ، محمدحسین را آورد. گفتم:
«محمد حسین نرو، موشه گازت میگیره.»
بیچاره محمدحسین، نمیتوانست فرار کند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 14صفحه 12