مجله کودک 14 صفحه 30

بزغالۀ زیبای من... قصه­ای از زندگی موسی کلیم­الله به روایتِ:سوسن طاقدیس فصل بهار بود. بزهای گلۀ موسی همه بزغاله­های کوچکشان را به دنیا آورده بودند. در میان آنها بزغاله­ای بود سیاه و سفید با لکه­ای حنایی روی پشت او که از همه شیطان­تر و زیباتر بود. موسی او را از همه بیشتر دوست می­داشت. روزی این بزغالۀ شیطان از گله جدا شد و به طرف کوه دوید. موسی دیگر خسته شده بود از بس که به دنبال این بزغاله این طرف وآن طرف دویده بود. شروع کرد به فریاد کشیدن و گفت: «آهای برگرد. زود برگرد میان گله.» ولی بزغالۀ شیطان نگاهی به موسی کرد، مع مع خندید و زد به کوه و بالا رفت. موسی هم عصبانی شد عصایش را تکان داد و گفت: «مگر به دستم نیفتی. اگر گیرت بیاورم می­دانم با تو چه کار کنم.» بزغاله باز خندید. تازه از این بازی خوشش هم آمده بود. خوش و خرم از این سنگ به آن سنگ و از کوه بالا رفت. موسی نفس نفس­زنان دنبالش دوید. عصبانی بود، عصبانی­تر شد و گفت: «اگر دستم به تو برسد از همان بالا می­اندازمت توی درّه.» ولی بزغالۀ شیطان بدهکار نبود. باز دوید. باز خندید. باز مع مع کرد و بالاتر می­رفت. موسی دیگر از نفس افتاده بود. ایستاد؛ عصایش را تکان دادو گفت: «اگر دستم به تو برسد می­اندازمت پائین. تا برسی ته درّه تکه بزرگه­ات گوشت است.» ولی بزغالۀ شیطان تازه سر حال آمده بود و می­خواست ببیند بالای کوه چه طور جایی است. موسی نفسی تازه کرد ولی تا ایستاده بود بزغاله مقدار زیادی از راه را جلو افتاده بود. موسی فریاد کشید: «برگرد وگرنه من هم می­روم تا گرگها تو را بخورند و از دستت راحت بشوم.» بزغاله دیگر صدای او را نمی شنید. و یا اگر می­شنید اصلاً نمی­دانست گرگ چه هست. خورشید داشت غروب می­کرد. موسی فکر کرد: « شب کوهستان بسیار سرد است. و بزغاله اگر در کوه بماند حتماً یخ می­زند.» از صخرۀ بزرگی بالا رفت. و فکر کرد: «نباید بگذارم این بزغاله شب را در کوه بگذارند حتماً می­میرد.» ولی چند قدم بعد پایش روی سنگی لغزید و پیچید. آن­قدر درد گرفت که موسی نشست و ناله کرد. پایش را مالید. دستمالی از کنار شال روی کمرش در آورد پایش را بست. به بالا نگاه کرد. بزغاله از آن بالای بالا با شیطنت او را نگاه می­کرد. موسی فریاد کشید: «من بر می­گردم... می­گذارم شب توی این سرما بمانی و یخ بزنی.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 14صفحه 30