
بزغاله در جواب حرف موسی جستوخیز میکرد و فهمید بازی هنوز
تمام نشده است. دلش میخواست به بالای کوه برسد. و بعد ببیند
پشت کوه چیست. ولی پشت کوه یک پرتگاه خطرناک بود. بزغاله
این را نمیدانست ولی موسی میدانست.
همین که بزغاله به طرف پرتگاه دوید، موسی درد پایش را
فراموش کرد بلند شد، و لنگان لنگان دوید. چند بار نزدیک
بود از روی صخرهها بیفتد. چند بار نزدیک بود روی سنگها و
سنگریزهها بغلتد، ولی دوید. دوید... به بالای کوه رسید. وقتی
رسید که بزغاله درست به لب پرتگاه رسیده بود و سنگریزهها داشتند
زیر پایش میلغزیدند. موسی دیگر درد پایش را فراموش کرد. به طرف
بزغاله خیز برداشت، خودش را روی سنگ و خار و خاشاک کوه پرتاپ کرد
و درست لحظهای که بزغاله داشت پرت میشد، یک پای او را
گرفت.
بزغاله به پایین نگاه کرد. آن همه سنگهای تیز و خارهای
روئیده بر ته دره را نگاه کرد. فهمید که چه بلایی ممکن
است بر سرش بیاد. با ترس مع مع کرد و موسی را به طرف
خودش کشید.
بزغاله خودش را توی بغل موسی پرت کرد. داشت میلرزید. هر دو
نفس نفس میزدند. باد سرد کوهستان کمی حالشان را بهتر کرد. بزغاله
سرش را توی سینۀ موسی گذاشت و کم کم آرام شد.
موسی او را نوازش کرد و گفت: «کوچک من... عزیز من. چرا از
گله جدا شدی؟. نگفتی گرگها تو را میخورند. نگفتی اگر بیفتی
تکۀ بزرگت گوشَت است. نگفتی که طاقت هوای سرد شب را
نداری و از سرما میمیری.»
بزغاله با چشمهای درشت و قشنگش او را نگاه میکرد و
انگار با نگاهش میگفت: «نه... نه نگفتم» و بعد چشمها را
روی هم گذاشت و با خیال راحت توی بغل موسی خوابید و
موسی او را در آغوش گرفت، نوازش کرد و بوسید و لنگ
لنگان از کوه پائین آمد و گلهاش را هی کرد. همانطور
که بزغاله را در آغوش گرفته بود به خانه برگشت. بزغاله
خواب خواب بود و داشت خواب فردا را میدید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 14صفحه 31