مجله کودک 14 صفحه 31

بزغاله در جواب حرف موسی جست­و­خیز می­کرد و فهمید بازی هنوز تمام نشده است. دلش می­خواست به بالای کوه برسد. و بعد ببیند پشت کوه چیست. ولی پشت کوه یک پرتگاه خطرناک بود. بزغاله این را نمی­دانست ولی موسی می­دانست. همین که بزغاله به طرف پرتگاه دوید، موسی درد پایش را فراموش کرد بلند شد، و لنگان لنگان دوید. چند بار نزدیک بود از روی صخره­ها بیفتد. چند بار نزدیک بود روی سنگها و سنگریزه­ها بغلتد، ولی دوید. دوید... به بالای کوه رسید. وقتی رسید که بزغاله درست به لب پرتگاه رسیده بود و سنگریزه­ها داشتند زیر پایش می­لغزیدند. موسی دیگر درد پایش را فراموش کرد. به طرف بزغاله خیز برداشت، خودش را روی سنگ و خار و خاشاک کوه پرتاپ کرد و درست لحظه­ای که بزغاله داشت پرت می­شد، یک پای او را گرفت. بزغاله به پایین نگاه کرد. آن همه سنگهای تیز و خارهای روئیده بر ته دره را نگاه کرد. فهمید که چه بلایی ممکن است بر سرش بیاد. با ترس مع مع کرد و موسی را به طرف خودش کشید. بزغاله خودش را توی بغل موسی پرت کرد. داشت می­لرزید. هر دو نفس نفس می­زدند. باد سرد کوهستان کمی حالشان را بهتر کرد. بزغاله سرش را توی سینۀ موسی گذاشت و کم کم آرام شد. موسی او را نوازش کرد و گفت: «کوچک من... عزیز من. چرا از گله جدا شدی؟. نگفتی گرگها تو را می­خورند. نگفتی اگر بیفتی تکۀ بزرگت گوشَت است. نگفتی که طاقت هوای سرد شب را نداری و از سرما می­میری.» بزغاله با چشمهای درشت و قشنگش او را نگاه می­کرد و انگار با نگاهش می­گفت: «نه... نه نگفتم» و بعد چشمها را روی هم گذاشت و با خیال راحت توی بغل موسی خوابید و موسی او را در آغوش گرفت، نوازش کرد و بوسید و لنگ لنگان از کوه پائین آمد و گله­اش را هی کرد. همانطور که بزغاله را در آغوش گرفته بود به خانه برگشت. بزغاله خواب خواب بود و داشت خواب فردا را می­دید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 14صفحه 31