مجله کودک 15 صفحه 6

کلاغ پر عقابی داستان کلاغها نویسنده: محمدرضا یوسفی کلاغی چند پرش بزرگ بود و نمی¬توانست به خوبی پرواز کند. کلاغ به پیش دکتری رفت تا بالش را خوب کند. دکتر گفت: «زود از این جا دور شو! چون تو روی زباله­ها می-نشینی و با خودت انواع بیماری¬های مسری را از اینجا به آنجا می¬بری.» کلاغ بال زد و رفت پیش یک لحاف¬دوز و گفت: «چند پر به من بده تا به جای پرهای ریخته¬ام بگذارم.» لحاف­دوز گفت: «می¬خواهی بروی یک کلاغ چهل کلاغ کنی و بگویی لحاف¬دوز توی لحاف و بالش¬هایش پر کلاغ می¬گذارد و کارم را کساد کنی! اصلاً پر ندارم!» کلاغ ناامید به پیش کبوتر فروشی رفت و گفت: «چند تا پر کبوتر به من بده تا به جای پرهای ریخته¬ام بگذارم.» کبوتر فروش گفت: «حیف نیست پرهای کبوترِ نامه¬بر را به تو بدهم تا بروی و خبرهای شوم و سیاه را به گوش مردم برسانی؟ من اصلاً پر ندارم!» کلاغ خسته و ناراحت شد به پیش یک

مجلات دوست کودکانمجله کودک 15صفحه 6