مجله کودک 15 صفحه 7

شکارچی رفت و گفت: «یک تیر به سینۀ من بزن مرا بکش تا راحت شوم.» شکارچی ترسید و گفت: «اگر تو را بکشم، کلاغ¬ها بر سرم می¬ریزند و با نوکشان کورم می¬کنند زود از اینجا برو که تفنگ من تیر ندارد.» کلاغ بیچاره و سرگردان رفت پیش مردی که پرنده¬ها را خشک می¬کرد و می¬فروخت. به او گفت: «مرا بکش تا ازدست این بال و پر و روزگار کلاغی راحت شوم!» مرد گفت:«تو کلاغی لاغر و کوچولو هستی، فعلاً به درد خشک کردن نمی¬خوری. چند پر عقاب به تو می¬دهم، برو وقتی بزرگ شدی، بیا تا خشکت کنم!» کلاغ پرهای عقاب را به بالش زد و پرواز کرد. از آن روز کلاغ مثل عقاب¬ها سر قلۀ کوه لانه ساخت، بر روی زباله¬ها ننشست، خبرهای شوم و سیاه را پخش نکرد، مثل یک عقاب زندگی کرد و می¬گفت: «همان چند پر عقاب کافی بود تا من کلاغ پر عقابی شوم.» انگار یک کلاغ دیگر پرهایش ریخته است، به آسمان نگاه کن!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 15صفحه 7