مجله کودک 15 صفحه 12

شیربابایی! داستان¬های یک¬قل، دو¬قل قسمت هشتم طاهره ایبد من همه¬اش گشنه¬ام بود، هم وقتی شیر مامانی می¬خوردم ،هم وقتی نمی¬خوردم. هرچی می¬مکیدم، هیچی نمی¬آمد توی دهنم، یعنی خیلی کم آمد، هی باید بیشتر مک می¬زدم، آن­قدر که آخرش خسته می¬شدم و خوابم می¬برد. خواب که می¬رفتم، باز از گشنگی بیدار می¬شدم و هی غر می¬زدم تا مامانی بفهمد و بیاید و شیرم بدهد. فکر کنم همۀ شیرهای مامانی را آن قُل دیگرم یعنی امیر حسین می¬خورد و برای من چیزی نمی¬گذاشت. یادش به خیر تو شکم مامانی که بودیم، هر کداممان یک بندناف جداگانه داشتیم. هرکسی سهم خودش را می¬خورد هر وقت هم گشنه¬مان می¬شد، می¬خوردیم؛ ولی این­جا باید برویم توی نوبت. آن¬وقت تازه این امیرحسین همه¬اش جیغ و داد می¬کند و مامانی تندی می¬آید و به او شیر می¬دهد و او هم همه را می¬خورد. حیف که این مامانی زبان ما را بلد نیست. همه¬اش به خاطر این است که مامانی بعد از این که به دنیا آمد، یعنی چند ماه بعدش که زبان این آدم بزرگ¬ها را یاد گرفت، زودی زبان نی­نی ها را فراموش کرد. اصلاً همۀ آدم بزرگ¬ها همین جوری¬اند، بابایی­ها هم همین جوری­اند؛ ولی ما نی­نی­ها از بابایی­ها خیلی توقع نداریم؛ بابایی­ها زیاد با ما سروکار ندارند که، پوشک¬مان را که عوض نمی¬کنند، تازه وقتی مامانی پوشکمان را عوض می¬کند، بعضی از آن¬ها تندی دماغشان را می¬گیرند و هی می¬گویند: اَه.اَه! یادشان رفته خودشان هم یک روز نی­نی بوده¬اند. شیرمان هم که نمی¬دهند. اگر این مامانی زبان ما را بلد بود، من حتماً چغلی این امیرحسین را به مامانی می­کردم. به امیرحسین گفتم: «تو چرا همۀ شیر مامانی رو می¬خوری، من همه¬اش گشنه­مه؟» امیرحسین گفت: «تو همه رو می¬خوری، من هیچ وقت، هیچ وقت سیر نمی¬شم.» گفتم: «معلومه که کی همه¬اش رو می¬خوره. اونی که پاش سوخته، از بس جیش کرده. هی مامانی می¬آد به پاش پودر می¬زنه.» امیرحسین گفت: «مگه تو فضولی!» بعد شروع کرد به گریه کردن،گریه نمی¬کرد که، الکی بود، فقط جیغ و داد راه انداخت و با همان زبان نی­نی¬ای می¬گفت: من گشنه¬مه! من گشنه¬مه!» مامانی تندی آمد. من هم غرغر کردم که مامانی بفهمد گشنه هستم. ولی این اووه،اووۀ امیرحسین نگذاشت مامانی صدای مرا بشنود. مامانی تندی امیرحسین را خواباند روی مشمع و گفت: «چیه عزیزم پات می¬سوزه؟ الان بازت می¬کنم.» بعد پوشکش رو باز کرد. بوی گند پیچیدتو اتاق، حالم به هم خورد. مامانی امیرحسین را انداخت روی دستش و برد توی حمام که پایش را بشوید. دلم داشت یک جوری می¬شد. هم گشنه¬ام بود، هم از بوی پوشک امیرحسین نمی توانستم نفس بکشم. مامانی امیرحسین را آورد و گذاشت روی تشک و پوشکش را انداخت توی حمام. یک کم بو کم شد و راحت شدم. امیرحسین باز هم الکی جیغ می¬زد،گشنه¬اش که نبود، فقط برای این که برود توی بغل مامانی کلک می¬زد. مامانی یک مشمع انداخت روی پایش

مجلات دوست کودکانمجله کودک 15صفحه 12