مجله کودک 15 صفحه 24

خر سبز کوچولو یکی بود یکی نبود.الاغ کوچکی بود که فقط سه پا داشت.یک پای او وقتی از روی میز افتاد شکست و بعد از آن الاغ کوچولو یک پایش را از دست داد. هیچ کدام از بچه¬ها او را دوست نداشتند و همه باخنده از یکدیگر می¬پرسیدند: «یک خر سبز؟چه کسی تا به حال شنیده که الاغ سبز رنگ باشد؟ الاغ کوچولو از شنیدن این حرف ناراحت می¬شد.او خودش تصمیم نگرفته بود که سبزباشد. او نمی¬دانست که چرا به رنگ دیگری مثل آبی،زرد یا قرمز و... نیست.و وقتی هم یک پایش شکست غمگین¬تر شد. کسی به او توجهی نمی¬کرد و فکر می¬کرد چقدر زشت و بدترکیب شده است.یک الاغ سبز اسباب بازی با سه پا. بقیۀ اسباب بازی¬ها هم به او می¬خندیدند و با او بازی نمی¬کردند. یک روز بچه¬ها اسباب بازی¬هایشان را به ترتیب چیدند تا یک اسباب بازی مناسب برای پسر باغبان ببرد و به او که مریض بود هدیه کنند. وقتی چشم آن¬ها به الاغ کوچولو افتاد خندیدند و گفتند: «چه خر احمقی! پا شکسته و سبز رنگ و به هیچ دردی نمی¬خورد.» به پیشنهاد یکی از بچه¬ها الاغ کوچک را از پنجره به بیرون پرتاب کردند. حتی یکی از آنها نگاه هم نکرد ببیند که خر کجا افتاد. در همان لحظه چرخ¬سبزی فروش از زیر پنجره رد می¬شد و الاغ کوچولو درست وسط دسته¬های سبزی افتاد. بیچاره خر خیلی ترسیده بود. چون فکر می¬کرد که اگر به زمین بیافتد هزار تکه می¬شود. ولی اصلاً آسیب ندید. حالا او در وسط آن همه سبزی بود و نگران بود چه بر سرش خواهد آمد. سبزی فروش بسته¬های سبزی را به یک مغازه برد. مغازه¬دار بسته¬های سبزی را تحویل گرفت. همسرش به او گفت که باید چند تا از بسته¬های سبزی را به آشپزخانۀ رستوران محل ببرد. مغازه¬دار چند بسته سبزی را داخل ساک گذاشت و راه افتاد. الاغ کوچولو داخل ساک بود و نمی¬دانست که به کجا برده می¬شود. همه جا تاریک بود. سبزی¬ها یک کلمه حرف نمی¬زدند. آشپز ساک را گرفت و سبزی¬ها را خالی کرد. خر سبز کوچولو شنید که آشپز غرغر می¬کند و می¬گوید: «چقدر کار دارم، غذا باید بپزم،شیرینی و دسر آماده کنم، این همه کار با یک کارگر و یک پیرزن...» پیرزن آمد و سبزی¬ها را برداشت و برد که پاک کند در همان موقع چشمش به خر کوچولو افتاد و گفت: «آه! عزیز من، اینجا چه کار می¬کنی؟» بعد خر سبز کوچولو را برد و به بقیه نشان داد و گفت: «این خر کوچولو را ببینید، اینجا بود توی سبزی¬ها!» آشپز نگاهی به خر کرد و گفت: «یک اسباب بازی شکستۀ چوبی برای انداختن توی آتش مناسب¬تر است.» پیرزن گفت: «اگر شما اجازه بدهید من این را برای نوه¬ام ببرم که امروز روز تولد اوست. او حتماً با دیدن این خر خوشحال خواهد شد.» پیرزن خر را توی کیفش گذاشت وقتی همۀ کارهایش را انجام داد. خر را برداشت و به طرف خانۀ پسرش نویسنده:انید بلیتون مترجم:آذر رضایی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 15صفحه 24