بعد تا خواست مرا بغل کند ،محمد حسین زد زیر گریه.
این محمد حسین خیلی بدجنس بود، حسودیاش میشد.
مامانی گفت: «چیه عزیزم؟»
محمد حسین حسابی جیغ و داد راه انداخته بود، من
برایش زبان درآوردم؛ ولی دیدم که راست راستی گریه
میکند، اشکش ریخته بود بیرون. بعد یکهو شیری را
که خورده بود،آورد بالا. مامانی تندی بغلش کرد. محمد حسین
باز هم گریه میکرد و باز دوباره شیر آورد بالا. مامانی گفت:
«وای خدا،بچهام چش شده؟»
محمد حسین هی پایش را جمع میکرد
تو شکمش. حتماً دلش درد میکرد. من هم وقتی دلم درد میگرفت،
همینجوری میکردم. مامانی شکمش را مالید. محمد حسین خیلی
بدجور گریه میکرد. مامانی بغلش کرد و راه رفت. محمد حسین
آرام نشد، بعد دوباره شیر آورد بالا. من دلم برایش سوخت، دیگر
کلک نمیزد. میخواستم برایش گریه کنم. مامانی گفت: «الان
زنگ میزنم بابا بیاید،ببریمتون دکتر.»
من که دلم درد نمیکرد. من اصلاً دکتر دوست نداشتم. مامانی
گفت: «این شیر خشکه که بابا خریده، فایده نداره، به تو که نمیسازه،
تو هم دوست نداری، باید عوضش کنم.»
به مامانی گفتم: «زحمت نکش، ما از این مامانی قلابیها نمیخواهیم،
ما شیر خشک دوست نداریم، شیرِتر میخواهیم.»
حیف که مامانی زبان نی نیها را بلد نبود. کاشکی یک نی نی پیدا میشد
برای این آدم بزرگها کلاس زبان نینیها میگذاشت،تاآنها بفهمند که ماچه
میگوییم و چه میخواهیم.
بعد مامانی تندی
لباس ما را عوض
کرد تا بابا بیاید.
محمد حسین آرام
نمیشد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 17صفحه 12