
از عروسی پدرِ «دانگ چین» به رسم همۀ دامادها موهای
پسرش را مرتب کرد و او را آماده کرد.«دانگ چین»سالها
منتظر چنین لحظهای بود.حالا او یک مرد شده بود و
احساس غرور میکرد. صبح روز بعد «دانگ چین» و پدرش
آماده شدند تا برای مراسم عروسی به خانۀ عروس بروند.
همه با عجله به این طرف و آن طرف میرفتند و کمک
میکردند تا خانه را برای ورود عروس آماده کنند. «پک»
هم مثل همه مشغول بود. او همان طور که با عجله در
رفت و آمد بود، بطور اتفاقی از جلوی اتاق «دانگ چین»
گذشت. او ناگهان صدای چند نفر را شنید که آهسته با هم
حرف میزدند. با خودش گفت: عجیب است، آقای «دانگ»
که در اتاقش نیست، پس چه کسی ممکن است آنجا باشد؟
او دزدکی از لای در نگاه کرد. هیچ کس در اتاق نبود،
ولی او باز هم زمزمۀ چند نفر را شنید که
خیلی هم ناراحت و عصبانی بودند. یکی از آنها
گفت: «عروسی امروز است. ما باید تصمیم
بگیریم که کارهایی انجام دهیم.» دیگری
گفت: «ما باید کار او را تلافی کنیم، چون
او بود که اجازه نمیداد افسانههای
ما برای دیگران گفته شود.» صدای
سوم گفت: «او باید تنبیه شود.» صدای
دیگر گفت: «بله اوباید تنبیه شود، اما
چطور؟»
«پک»خیلی ترسیده بود. او باز هم
گوش کرد وشنید که یکی از صداها
پیشنهاد کرد: «چون من افسانهای هستم
که یک چاه آب زهرآگین در آن هست،
پس من چاهم را سر راه او قرار میدهم.
اگر او از آب بنوشد، به شدت مسموم
میشود.» دیگری گفت: «من هم
افسانهای هستم که توتفرنگیهای مسموم دارد. پس
من هم آنها را بعد از تو در مسیر او قرار میدهم که اگر او
از آن آب ننوشید، از توتهای من بخورد و مسموم شود.»
صدای دیگر گفت: «من هم افسانهای هستم که در آن
میلههای داغ هست. من آنها را زیر فرشی میگذارم که
او روی آن قدم میگذارد تا به خانۀ عروس وارد شود؛ در
صورتی که او نه آب نوشید و نه توتفرنگی خورد من او
را با آن میلههای داغ میسوزانم.» صدای دیگر گفت:
«خیلی خوب شد، من هم افسانۀ مار کشنده هستم. اگر او
تا اینجا جان سالم به در برد، من آماده خواهم بود تا به جای
همۀ شما او را تنبیه کنم، به این ترتیب که مار را
زیر بالش عروس پنهان میکنم. وقتی آنها رفتند
که بخوابند ،مار هر دوی آنها رانیش میزند.»
«پک» از ترس ناگهان فریاد زد: «نه!» و
با عجله وارد اتاق شد، اما هیچ کس
آنجا نبود. با خودش گفت: «عجیب
است؛ خیلی عجیب است. من
خودم شنیدم که آنها با هم
حرف میزدند، پس کجا
رفتند؟ حتماً آنها همین جا
هستند، ولی من نمیتوانم
آنها را ببینم. یعنی من
صدای چه کسانی را
شنیدم؟»
بچهها شما میدانید
که «پک» صدای چه
کسانی را شنیده بود؟
ادامه دارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 17صفحه 27